باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

اتوبوس سواري

باز بداخلاقي ... . با پرستارش هماهنگ كردم كه از فرداد تهديدش كنه كه اگه بازي نكني مي رم. شايد كارساز باشه. ظهر هم كه رفتم خونه بيدار بود. هر چي گفتم بزار من 5 دقيقه بخوابم نذاشت. حاضر شديم با اتوبوس بريم پل چوبي مي خواستم وسايل چوبي بخرم. سوار بي آر تي شديم. اينقدر كه مي گه اتوبوس. گفتم ذوق مي كنه حتماً. انقلاب بوديم كه گفت مامان پياده بشيم من دارم اينجوري (اداي بالا آوردن رو درآورد) مي كنم. گفتم خب مامان زود مي رسيم. كه يهو بالا آورد. در حد فاجعه. مانتو و شلوار و كفش من و   لباس و شلوار و كتوني خودش. رنگش هم شد گچ. خانومه كه كنارم نشسته بود فوري كيسه كوچيك داد گرفتم جلوي دهنش. از كيف خودش بهم دستمال مرطوب داد كه ازش خواستم از كيفه خ...
22 فروردين 1390

دايناسور

از صبح خونه بوديم حموم بازي و مرتب كردنه بقيه كارهاي اتاق باربدي آقا. شب   هم رفتيم فراز تا بالاخره براي چيستا خانم كه چهار فروردين تولدش بود كادو بخريم. فروشگاه روي سر آقا باربد بود. هر چي مي ديد اينقدر با داد و بيداد ذوق مي كرد كه من كه اونور فروشگاه بودم كر شدم. آخرش هم يه دايناسور از اينايي كه از پلاستيك سخته خيلي هم سنگينه برداشت كه الا و لله اينو مي خوام و ما تسليم. البته خيلي چيزهاي ديگه هم مي خواست كه بهش گفت فقط يه دونه مي شه برداري.كه اونم دايناسور رو انتخاب كرد.   بعدشم كه شروع كرد به سوال پيچ كرنه ما. اين چيه؟ براي كيه؟ چرا خريدي؟ بايد الان بريم تولد؟ ... حالا هي بهش گفتيم ننت خوب ددت خوب، نه چيستا خانم خونه نيست. ب...
19 فروردين 1390

پياده روي

چون قراره بابايي دير بياد صبح بعد از صبحونه حاضر شديم كه بريم خونه   مامان بزرگ. باربدي آقا هم گفت: مامان لعيا، پيماني نيست، آژانس نياد، آخ جون پياده بريم. با تاكسي رفتيم خوش گذشت . تا رسيديم هم رفتيم پارك. كلي بدو بدو كرد. بعد از ظهر هم با خاله نرگس رفتم منوچهري حدود دو ساعت طول كشيد. اومدم خونه مامان بزرگ بيچاره ام كرد. يعني چي كه تو بچه رو ول كردي رفتي. هفته اي يك روز تو رو مي بينه و ... همش داشت گريه مي كرد و ... . بابايي هم زود اومد يعني حدود ساعت نه. يه كاري خونه داشت رفت انجام داد و اومد. ...
18 فروردين 1390

هوا بارونيه

بازهم بد اخلاقي با پرستار ... . بعد از ظهر خونه بوديم چون بارون مي يومد.خودش هم رفت و بیرون رو نگاه کرد و گفت مامان نمیشه بریم پارک. هوا بارونیه. مجبور شدیم بمونیم خونه. بخاطر همین اتاق باربدي رو شروع كردم به مرتب كردن يه سه ساعتي هم بازي مي كرديم هم تميز كاري ولي تموم نشد. بابايي باز هم دير اومد. و اعلام كرد كه فردا شب خيلي خيلي دير مي يام. منم كلي دعوا كه ما فقط توي هفته پنج شنبه رو داريم و ... بابايي هم كلي توجيه ...
17 فروردين 1390

گریه

دومين روز با پرستار بودنش اصلاً خوب نيود و فقط گريه مي‌كردالبته بیشتر نق و لوس بازی بوده. و منو صدا مي‌كرد. جالبه كه پرستارش هم به اندازه باربدي آقا ناراحت بود. اصلاً هم باهاش بازي نكرده بود. تا مي خواسته باهاش بازي كنه فوري باربدي آقا ميگفته: برو كنار. با من بازي نكن. بعد از ظهر هم خونه بوديم و با هم کلی بازی کردیم.لگو بازی.  بابايي هم ساعت نه و نيم بود كه اومد. ...
16 فروردين 1390

پرستار

امروز اولين روزي بود كه پرستارش اومد خونه. بماند كه ديشب اصلاً خوب نخوابيدم به عبارتي نخوابيدم و همش استرس داشتم. از پرستارش خيلي مطمئنم ولي مي‌ترسيدم باربدي آقا بد اخلاقي كنه و بهش بد بگذره و گريه كنه. ساعت ده بهش زنگ زدم اولش كه پرستارشو ديده بود بهانه گيري كرده بود ولي خدا رو شكر فوري كنار اومده بود و با هم كلي بازي كرده بودن. رفتم خونه ديدم داره نهار مي خوره. كه بقيه شو من بهش دادم. ازش پرسيدم خاله فردا هم بياد. گفت: آره. بعد از ظهر با هم رفتيم پارك. هوا باروني بود يه خورده هم بارون خورديم.كلي دويد. توي زمين بازي كف پوشها رو نشونم مي داد و مي گفت: مثل پازل   مي مونه. چقدر پازل (با ذوق). يه تيكه از فوم ها كنده شده بود. انگار...
15 فروردين 1390

شام

امروز بعد از مدتها صبح باربدي آقا رفت خونه مامان بزرگ. بعد از كار رفتم خونه ديدم با مامان بزرگ سر كوچه اند. اومدن بگردن كه منو ديد پريد بغلم و فوري گفت مامان من پوشك ندارم. نگو مامان بزرگ از صبح پوشكش نكرده و هي بردتش دستشويي. با هم اومديم خونه از وقتي رسيدم تا وقتي بابايي اومد دنبالمون هر ده دقيقه بردمش دستشويي. خسته شدم. بعدشم كه مي خواستيم بريم خريد. مي خواستم پوشكش كنم نمي ذاشت داد كشيد و گفت پوشك نه. با التماس قبول كرد. توي خريد هم همه فهميدند چقدر شيطونه. همه هم مي گفتند ماشاءالله چقدر شيطونه و مي زدند به تخته. شب هم رفتيم ژوآني شام بخوريم كه همش قاشق چنگالشو مي‌كوبيد روي ميز و همه نگامون مي‌كردن. خيلي شلوغ كرد. خيلي ...
15 فروردين 1390

سيزده بدر

امروز سيزده بدره و ما خونه ايم. قرار هم نيست جايي بريم چون من هنوز مريضم. تا شب هم خونه بوديم و بابايي داشت با باربدي آقا بازي مي‌كرد و من هم براي درست كرن نهار و شام بيدار شدم و همش دراز كشيده بودم. مامان بزرگ زنگ زد كه بيايي اينجا ولي چون حالم خوب نبود نرفتيم.                      بابايي گفت توي اتاق داشتند با باز و وودي بازي مي‌كردند. كه بابايي باز رو گذاشته روي كنترل يكي از ماشين هاي باربدي، كه مثلاً اين سفينه بازه. باربد نگاه كرده و گفته: پيماني چقدر سفينه باز بامزه است.   شب هم بابايي سبزه رو گره زد و خودش برد انداخت تو...
13 فروردين 1390

بازم مريضي

از صبح خونه بوديم. بابايي داشت مريض داري مي كرد خودشم از صبح مريض شد ولي اوضاع اون بهتر. باربدي آقا از ديشب اينقدر سرفه كرد كه حد نداشت. ساعت ۵ صبح بود كه براش نشاسته درست كردم بهش دادم خورد. بابايي هم يكساعت قبلش بهش دارو داد. ولي تاثيري نداشت. براي بدرقه زهرا و محمد رضا هم نتونستيم بريم. حالم خيلي بده. چند روزه فقط بابايي باهاش بازي مي كنه. ...
12 فروردين 1390

بازي

امروز بابايي سركار نرفت كه مواظبه ما باشه. با بدبختي و با همون حال مريضي رفتيم خونه مامان بزرگ.توي راه براش وودي و بازلايتير (شخصيتهاي كارتون داستان اسباب بازيها) را خريديم. خداي من چقدر ذوق كرد و توئي ماشين كلي خودش از طرف دو تاييشون حرف مي زد. از اونجا هم غروب رفتيم هايپر كه بچه ها توي زمين بازيش، بازي كنن. به محمد رضا گفتيم اينجا سرزمينه عجايبه. از درد پاهام نمي‌تونستم تكون بخورم. با نرگس نشستيم روي يه نيمكت و فقط داشتم پاهامو مي‌ماليدم. باربدي و بابايي هم بعد از خريدمون رفتن پيش محمد رضا و زهرا . بعد از كمي بازي رفتيم خونه مامان بزرگ. ...
11 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد